
زیبایی، ساختن یا آفریدن؟
(2/4)
زیبایی، در رهگذاری از بیکرانگیِ «زمان»، در جایی که ساحتِ اندیشه هنوز از اندیشیدنِ خویشتن ناآگاه است، و طبیعت، پیش از استتار خویش در اندرونِ ماده و قواعد خاص، در آستانۀ بیزمانِ هنر، چهره میگشاید.
زیبایی در باورِ شلینگ، نه آفریدهای از احساس و در گسستی شگرف مابین متضادها، بل لحظهایست که در اندرونِ آن، اندیشه و هستی، بیافتراق، وحدتمند میشود. در چشماندازِ شلینگ، طبیعت نا-سرمدی و صرفِ یک بنیان و یک جریانِ خاص نیست: او روحِ پنهانشده در خویشتن است. فرورفتگیای که در ساحتِ خویش، بانگ حقیقت را بر میتاباند. و این بانگ بهجزء ساحتِ هنر و زنده شدنِ در «شهود» شنیده نمیشود. در نگاه شلینگ، هنر بازنمودی صرف نیست بلکه خلق کردن است. آفرینشی ناب. نه در مفهومِ تأسیس یا ساختن، بلکه بهمعنای «خودپدیدارشدگیِ هستی و آشکارگیاش». جایگاه هنرمند در این غایتمندی، آن نیست که تنها میسازد، بلکه آن است که خود را کنار میکشد تا بنیانِ حقیقت، بیواسطه، در تعلقاتِ هنر پدیدار و جلوهگر شود. و در اینجاست که نبوغِ هنرمند، شفافیّت ناب است. جایگاهِ چیستی یا چهگونگیِ «هنر» در نگرشِ هنرمند، بهمثابۀ آگاهی و بینشیست که خود را اسیر تاریکی میکند. در همین ساحتِ نبوغ که ناخودآگاه زادگاهِ آن است، مانند حکمتی پرفروغ متجلی میشود. هنر، در بارقههایی از آشکارگیِ محضِ خود، مبرهن میسازد که بهچهشکل «فرد» (هنرمند) ناخودآگاه حاملِ «کل» (هنر) میشود؛ و چهگونه زیبایی در امر هنری، نمودی از پدیدارشدگیِ «محض» است. شلینگ در مقابل پرسپکتیوِ فرممحورِ کانتی از رهنمود هنر، یا پیشزمینهسازی محدودِ هگل از ماهیت امر هنری در مسیر عقل، بیان میدارد که هنرمند، خردمندیست که اصلِ حقیقت را نه در صورتِ مفهوم، بلکه در شهودِ روشنی و فروغ مینگرد. زیباییِ فارغ از محصور بودن لذت و تجمل، در جایی ایستاده است که هستی، بیواسطه خویشتن را میگوید. پس روشن است در هنر و طبیعت، ایدۀ مطلق (در سطرهای مذکور از عبارت «محض» استفاده کردم)، همان وحدت و یکسانسازیِ غاییِ ذهن و عین (سوژه و ابژه)، ماده و معناست (آگاهیست). طبیعت در ساحت فینفسگیِ نابِ خود، جریانی از همین ایده است که خود را در افقِ هستیِ ابژکتیو بسط میدهد که «آزادی» در غایت، یگانه عنصر این گسترش و آشکارگی ست. و خودِ «هنر» بیواسطه در مالامالِ وجوهِ این وحدت، هویدا میشود.
شلینگ در باب پیدایش ایدۀ محض در اثر هنری مطالب عمیقی بیان میکند که در درسگفتارهای معطوف به فلسفۀ هنر به تبیین آنها میپردازد. او باورمند است که: «در ساحت هنر، آنچه در معرفتشناسی یا مفاهیم فلسفی باید تفهیم شود، بیواسطه از مفهوم در بستر شهود مبرهن میشود.» درواقع آنچه محّل بحث است، وحدتمندیِ حس و عقل در یک کُلِ ارگانیک است. این ارگانیک بودن دلالت بر عدمِ بازنمودِ صرف، تقلیدِ صرف و ذهنیبودنِ صرف امرِ هنری است.
برخلاف نظامِ استعلاییِ کانتی که عقل از حس منتزع است، در امر هنری-زیباشناختیِ شلینگ، این انتزاع محلی از اعراب ندارد؛ اثر هنری و امر هنری بهمثابۀ یکسانسازی بیواسطۀ عقل و حس است که مفاهیمی مانند سوژه و ابژه و فیزیک و متافیزیک در یک «کُلیّت» متعین، زنده و آشکار میشوند. اگر عرایضِ فوق را پیگیری نماییم به نتیجهای میرسیم که شلینگ در استدلالهای استتیکیِ خود بدان رسید: هنر در مقام خود، مرزهای انتزاعیاش را در هم میشکند و از فلسفه فراتر میرود. فرارویِ هنر از ساحت فلسفه در خلالِ تمایزِ مفاهیمِ فلسفی و وحدتمندکردن آن مفاهیم (ذهنی و عینی) در هنر است. شلینگ میگوید: «هنر، زبانِ هستی است، بینیاز از اثبات.»
ممکن است برای خواننده پرسشی مطرح شود و این پرسش، آن ناآگاهیِ آزادی طبیعت نزد شلینگ است. او میگوید: «طبیعت همانا روح است در حالتِ ناآگاهاش، و روح همانا طبیعت است در حالتِ آگاهییافتهاش.» یا در جایی دیگر بهاین عقیده استوار است که: «طبیعت بهمانند ارادهای است که خود را نمیشناسد، همان ارادهای که در بطن آگاهیِ انسانی، خود را به شناخت میرساند.» اصلی ترین اهرمِ شلینگ برای استعمال عبارت هایی همچون «خودآگاه» و «ناخودآگاه» در نسبت با «طبیعت» و «روح»، بیاعتناییِ او در جهت نگرش مکانیکی-ماشینی به طبیعت است. شلینگ طبیعت را معطوف به «ارادهای ناخودآگاه» فهم میکند. این نگاه به این رهیافت منتج میشود که سوژگیِ بالقوۀ ساحت طبیعت، همواره در حرکتی درونی به سوی آزادی میتازد. این حرکتی منشأ آشکارگیِ پویاییِ جوهرِ طبیعت در مشتقات مختلف است. این پیمایشِ همواره جاری که همراستا با آزادی است، در خودآگاهی انسانی به بالاترین حد خود میرسد. جایگاه و افق آفرینشِ «هنر» در اینجا، ظهور و گسترشِ بیمهابایِ همین آزادیِ آگاهانه است با صورتی زیباشناختی.