در باب علوم انسانی و علوم طبیعی (2)
محمدزمان زمانی جمشیدی
علوم انسانی علوم معنایی (روحی)اند. علوم طبیعی خود علومی معنایی اند و مبتنی بر تفسیر. هانس گئورگ گادامر فیلسوف لهستانی می گوید: فهم، مقدم بر هرچیز، یعنی به تفاهم رسیدن با دیگران.در اصل بنیادین نظریۀ هرمنوتیکی مدرن از دید ویلهلم دیلتای این است که متن ها باید برحسب خودشان فهمیده شوند نه برحسب آموزه (نظریه، واسطه، میانجی). این وجه مشترک دیلتای با پدیدارشناسی و ویتالیسم (حیات باوری) است. ویژگی مشترک فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ علوم اجتماعی این است که هر دو میان تبیین کنش ها و باورهای انسانی با فهم معنای آنها فرق می گذارند. تاریخ و علوم اجتماعی به دلیل نقش فاهمۀ تفسیری در آنها نمی توانند مطابق با منطق علوم طبیعی باشد. گادامر از تفکیکِ فهمِ مضمونِ حقیقت از فهمِ مقاصد سخن می گوید. وقتی به دنبال فهم مقاصد می رویم که در اولی (فهم مضمون حقیقت) ناکام مانده باشیم. (اینجا پرسش های تکوینی را پیش می کشیم). یعنی وقتی مضمون حقیقت در یک متن یا سخن یا ... را نفهمیم می رویم دنبال اینکه مقصد و مقصود گوینده یا نویسنده از آن چه بوده. اولی (فهم مضمون حقیقت) با دلیل سروکار دارد ولی دومی (فهم مقصد) با علّت (یعنی چه علتی باعث شده فلانی چنان چیزی بگوید یا بنویسد). ولی گاهی حتی اگر به فهم مضمون حقیقت رسیده باشیم هم به پرسش های تکوینی علاقه مندیم. مثلاً می خواهیم بدانیم در چه شرایط تاریخی و اجتماعی اصول هندسه در مصر تسهیل شده است. همگام با گسترش هرمنوتیک، توجه از فهم مضمون حقیقت متن به فهم مقصد متن می رود. تفاوت رویکرد گادامر با دکارت این است که در رویکرد دکارتی (که مارکس و فروید هم پیروی آن اند) حتی وقتی به ظاهر تفهّم حاصل می شود هم باید شک کنیم و بنا را بر عدم تفهّم یا سوءِتفاهم بگذاریم. در رویکرد مارکس تا وقتی جامعۀ طبقاتی وجود دارد تفهّم ها مشکوک و مظنون به ایدئولوژیک بودن اند. پس آیا شک دکارتی دستکم تااندازهای موجه نیست؟ فرد چگونه می فهمد چه هنگام از تجربۀ خود درس موجهی گرفته یا آن را به درستی تفسیر کرده؟ چگونه مطمئن شویم که فهم ما از تاریخ خود اساساً تحریف شده نیست؟ در برداشت افراد از خود، آنقدر که باید، با خودفریبی آشناییم و پاره ای از عواملِ توجیه کنندۀ اَشکال پوزیتیویستیِ علومِ اجتماعی همواره این بوده که توصیف اجتماع یا گروه از خودش قابل اعتماد نیست. باید از تفسیرهای کنشگران از خودشان فراتر رفت، نه برای فهم آنچه خود «فکر می کنند» بدان مشغولند، بلکه برای فهم آنچه «واقعاً» بدان مشغولند. در این رویکرد، آنچه کنشگران خود «فکر میکنند» بدان مشغول اند مشوّب به ایدئولوژی است. بنابراین پرسشِ فهم بدل به پرسشِ تکوین می شود. این پیشروی و تغییر و تبدیل را دیلتای «رهایی از اصول جزمی» وصف می کند. پس دو نوع رویکرد اساسی به فهم متن داریم؛ 1- آسانگیر: فهم به خودی خود حاصل می شود. (گادامر، دیلتای و ...) 2 - سختگیر: اول از همه با کژفهمی سروکار داریم. آنچه خودبه خود حاصل می شود سوءِفهم است. (به قول ژاک لکان روانکاو فرانسوی هر تفاهمی یک سوءِتفاهمِ موفق است). به موازات آنچه دربارۀ اعتباریات گفتیم مسألۀ تمایز میان تفهّم و تبیین نیز نمودار می شود. از این منظر جامعه شناسان نیز گاه به دو دستۀ «تفهمی ها» و «تبیینی ها» تقسیم شده اند. به یک معنا این تمایز در جهان مدرن ریشه در شک دکارتی دارد. نتیجۀ شک دکارتی می شود شک در آنچه فرد دربارۀ خودش می گوید. مارکس هم رهیافتی دکارتی دارد وقتی می گوید دربارۀ دوره های تاریخی بر حسب آنچه خودشان دربارۀ خودشان می گویند نباید داوری کرد. شیطان خبیث فریبکارِ دکارت که حتی در بدیهی ترین امور می تواند ما را فریب دهد در مارکس تبدیل می شود به ایدئولوژی طبقاتی. فهم (تفهم) عبارت است از مواجهۀ سوژه – سوژه (در اینجا مطابقت با واقع معنا ندارد). تبیین عبارت است از مواجهۀ سوژه – ابژه (مطابقت با واقع معنا دارد). مرحلۀ رهایی هم داریم که فاعل (سوژه) در اینجا با خودش و دیگر سوژه ها در ارتباط است. در طبیعت گرایی (ناتورالیسم) برخلاف مکتب تفهمی پیوندهای درونی میان انسان ها انکار می شود، درون نگری نیز کنار گذاشته می شود (درون نگری یعنی دیگران را برحسب آنچه در درون خودمان می فهمیم و می بینیم فهمیدن، بر اساس همدلی). مکتب رفتارگرایی یکی از رویکردهای طبیعتگرایی است. مکتب تفهّمی می گوید چند نوع عقلانیت - در علم، دین، فلسفه و ... - داریم (پلورالیسم) ولی طبیعتگرایی می گوید فقط یک نوع (مونیسم).
مکتب تفهمی با دلیل گرایی شناخته می شود، برخلاف رویکرد تبیینی که علّتگراست: خلاصۀ حرف علتگراها و تبیینگراها این است که کسی را از روی گفته های خودش نمیتوان شناخت. (مارکس: دربارۀ ادوار تاریخ برحسب آنچه خودشان دربارۀ خودشان میگویند نمیتوان داوری کرد). به معنای روانکاوانۀ کلمه گفته های شخص یا دوره ها دربارۀ خود براساس مرحلۀ آینه ای و نارسیسیتی (خودشیفتگانه) است. تصوّرکاویِ دلیلگرایی ما را از علّت یابی بی نیاز نمیسازد. روانکاوی نیز علتگراست و نه دلیلگرا. پیتر وینچ میگوید ظاهر را دیدن و افعال مشابه را کنار هم نشاندن و با آنها قانون استقرایی ساختن به کار نمی آید. «باطن بینی» (درون بینی) شرط است. و این باطن بینی است که علوم انسانی تفهّمی را پدید می آورد، لذا مقدّم بر ظاهربینیِ طبیعتشناسانه است. مثلاً میخواهیم دربارۀ خودکشی تحقیق کنیم. ابتدا باید مصادیقش را تعیین کنیم. و این تنها با نگاه ظاهری معلوم نمیشود بلکه نیاز به فهم اعمال و اعتبارات آنها دارد تا خودکشی را از موارد مشابه آن جدا کند. مارکس و دورکیم در علوم انسانی را باید علّتگرا نامید، چون علّت را برتر از دلیل می نشانند. تفهمی ها دلیلگرا هستند: کشف دلیل در جامۀ «قاعدۀ» آشکار و در مشارکت همدلانه پدیدار میشود، خود را به جای فاعلان نهادن (کالینگوود، دیلتای). علّت، ناخودآگاه است و دلیل، خودآگاه. (استادان هرمنوتیک سوءِظن: مارکس، نیچه، فروید (به تعبیر پل ریکور فیلسوف فرانسوی)). پرسشی که مطرح میشود این است که پس آیا میتوان گفت دلیلگرایی با اختیار ملازمه دارد و علتگرایی با جبر؟! مسألۀ مهمی که ذهن منتقدان رویکرد دلیلگرا (اصحاب هرمنوتیک و پدیدارشناسی) را به خود مشغول داشته «ایدئولوژی» است. از دید آنها دلایلِ آگاهانه «اسب تروای» ایدئولوژی هستند. دلایلی که سوژه ها و کنشگران و عاملان اجتماعی در توجیه کار خود می آورند و برایشان «بدیهی» است به هیچوجه بدیهی نیست. بداهت هواره پدید می آید و محصول سازوکارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و ... است یا به تعبیر طرفداران مکتبِ اصالتِ ساختار محصول ساختارهاست. لذا کنشگران اجتماعی وقتی دلایلی آگاهانه در توجیه اعمال خویش می آورند صرفاً در توهم هستند. به تعبیر افلاطونی – بوردیویی در غارِ دوکساها و عقاید زندانی اند و فاقد شناخت. از افلاطون تا دکارت و مارکس و دورکیم و بوردیو شناخت را همواره در برابر عقاید و باورهای همگانی ترجیح داده اند. همچنانکه گاستون باشلار فیلسوف فرانسوی گفت، علم به دنبال امرِ خفی و پنهان است و جامعه شناس نیز از این امر مستثنی نیست. از همین روست که هابرماس گادامر را نقد میکند.
نقد هابرماس به گادامر این است که گادامر فهم را اتفاق نظر بر سر معنا میداند. او میگوید گادامر امکان این را نادیده میگیرد که در چنین اتفاقِ نظری چه بسا تحریفی نظام مند رخ دهد. هابرماس دغدغۀ تأثیر ایدئولوژی را دارد که نتیجۀ فشار و اجبار است. گادامر میگوید فهم، مقدم بر هرچیز، فهم حقیقت است و مبتنی بر رویت حقیقت در سخن دیگری. آیا او با تمرکز بر این امر کارکردِ ایدئولوژیک را نادیده نمی گیرد، کارکردهایی که چه بسا چشم اندازهایی خاص برای حفظ وضع موجود سرکوبگر و توزیع نابرابر قدرت داشته باشند؟ جامعه شناسی تفسیری – هرمنوتیکی چارچوب عینی کنش اجتماعی را نادیده می گیرد. عصر روشنگری دانست که هرمنوتیک چه چیز را فراموش کرده: اینکه گفتگو خود نیز زمینۀ قدرت است و درست به همین دلیل گفتگو نیست. هرمنوتیک بر حقیقت ادعاها تأکید میکند، در حالی که قابلیت چنین تشخیصی را ندارد. هرمنوتیک بازنماینده ایدئالیسم زبانی است. البته گادامر هم در اینها با هابرماس موافق است. تا وقتی که تنها بر فهم هرمنوتیکی تکی هستیم روابط فشار و سلطه بر ما پوشیده می مانند. پس باید از تمرکز هرمنوتیکی فراتر رفت و به نظامِ ارجاع پرداخت، یعنی نظامِ متشکّل از روابط قدرت و شرایط کار اجتماعی. پس جامعهشناسی را نمیتوان به جامعه شناسی تفسیری (توصیفی، تفهمی) فروکاست، چراکه فرایندهای اجتماعی را یکسره تا سطح سنت فرهنگی تعالی میبخشد و با قداست بخشی به آن آن را ازلی - ابدی میکند و نمیگذارد شرایط تکوینش را پیدا کنیم. ولی گادامر معتقد است: 1) فهم هرمنوتیکی میتواند ربط ایدئولوژیک مدعاهای حقیقت با دیگر جوانب اتفاق نظر اجتماعی را آشکار کند. 2) تمایز هابرماس بین سنت زبانی / شرایط مادی کار و سلطه را بیمعنا میداند. او میگوید سخن گفتن از ساختار سلسله مراتبی قدرت همان تفسیر و بنابراین عملی هرمنوتیکی است. وظیفۀ آشکارسازی ابعاد پنهان معنا و درنتیجه پرده برداری از ایدئولوژی دقیقاً برعهدۀ خود هرمنوتیک است. آیا این پاسخ گادامر قانع کننده است؟ آیا مسألۀ ایدئولوژی را روشن میکند؟ نکته این است که ایدئولوژی همان پیشداوری نیست و ایدئولوژیک نامیدن یک چشم انداز فرق دارد با تصدیق موقعیتمندی اجتماعی و تاریخی اش.
مثلاً طبق دیدگاه مارکسیستی شیوه ای هست که در آن خریدوفروش نیروی کار با آرمانهای آزادی، برابری و حق مالکیت تطابق دارد. در اینجا سخن از این سه مقوله دروغ نیست. پیچیدگی ایدئولوژیک در اینجا آن است که این سه وصف به همان اندازه که آشکار میکنند پنهان نیز میکنند. به نظر هابرماس آنچه برای فهم مناسب جامعه ضروری است شرحی است از اینکه نظام اقتصادی، صرفنظر از پیشداوریها و خودفهمی جامعه (یعنی شناخت و فهمی که جامعه از خودش دارد)، چگونه کار میکند. اهمیت روانکاوی برای نقد ایدئولوژی از همین جهت است، یعنی شباهت ساختاری بین عوارض اجتماعی و عوارض روانی (سمپتوم شناسی آلتوسر). فهم هرمنوتیکی باید با نوعی علم تبیینی شبه عینی تکمیل گردد. روانکاوی الگویی برای آن است که در آن رابطۀ بین علت و معلول صرفاً رابطه ای بیرونی، رابطه علل طبیعی و معلولهایش، نیست، در عین حال این رابطه رابطه ایست درونی و نمادین (سمبلیک: رابطۀ بین یک سوژه با سوژۀ دیگر از رهگذر زبان). ویژگی خاص روانکاوی این است که در آن تبیین علّی طبق الگوهای علوم طبیعی کافی نیست. اتفاق نظر و گفتگوی پیوسته ای که هرمنوتیک از آن دم میزند میتواند عوامل موثر علّی را پوشیده بدارد، چون میتواند به اتفاق نظری بینجامد که از لحاظ آسیبِ روانی یا ایدئولوژیک مختل باشد و شرکت کنندگان در گفتگو توجیهات و دلایلِ تحریفگرِ معنایِ واقعی را بپذیرند. درواقع حیات و فرهنگ انسانی = تنش بیپایان بین روشن سازی و پنهان سازی (برزخ). امرِ انسانی عبارت از فهمیدن است. ولی فهمِ دیگری و حتی فهمِ خود با حجاب برخورد میکند، حجابی که برداشتنش دشوار است. معنایِ ظاهریِ رفتار معنایِ بسیار عمیق آن را پنهان میسازد و قصد و نیت غالباً جز به صورتی گمراه کننده صریح و آشکار نیست. دلیلش این است که انسانها دارای روح های خالص و غیرزمانی نیستند. (همسویی بین پدیدارشناسی و روانکاوی). برای همین هابرماس و کسانی چون او معتقدند باید دنبال شناختی از جامعه باشیم که نتواند بر شناختِ درونِ جامعه (شناختی در جامعه که جامعه از خودش دارد) مبتنی شود. درست است که جامعه محصول کنشهای عمدتاً التفاتی (دارای قصد و نیت و جهت گرفته به سوی اعمال و اشیا و امیالی خاص) است، ولی تبیین جامعه معادلِ تبیین کنشهای اعضای آن نیست. جامعه شناسیِ پدیدارشناختی – هرمنوتیکی شکلی از سوبژکتیویسم (ذهنگرایی) است. این ویژگی اندیشۀ پدیدارشناختی است که معنا را در کل برخاسته از آگاهی میپندارد. در علومِ اجتماعیِ سوبژکتیویستی مفهومِ آگاهیِ کاذب (ایدئولوژی) از دست میرود. این رویکرد تمایلاتی فردیت دهنده و روانشناسی کننده دارد (یعنی جامعه را بر آگاهی و امیال فرد مبتنی میکند، لذا چیزی به نامِ امرِ اجتماعی به عنوان چیزی مستقل از روانشناسیِ فرد از دست میرود). ویژگی رویکرد هرمنوتیک: تفسیر کنش فردی در رابطه با جایگاهش در شبکۀ دربرگیرنده «باورها». نقدی که به آن وارد است این است که باورهایِ فرهنگیِ کنشگران اجتماعی چه بسا نظم اجتماعی را نادرست توضیح دهند. ضمناً واقعیت اجتماعی با فرهنگ هم ارز نیست. از این نظر مارکس از همه مفیدتر است. اقتصاد را نمیتوان به فرهنگ فروکاست. از دید مارکس و ویتگنشتاین تبیین را نمیتوان به رویکردی هرمنوتیکی (توصیفی) محدود کرد. در «توصیف» به آنچه خود را بر آگاهی پدیدار میکند توجه میشود، در «تبیین» از قوالب مفهومی استفاده میشود. پدیدارشناسان معتقدند در دومی از وصف زنده و پویای امور غفلت میشود. پدیدارشناسان و اصحاب هرمنوتیک معتقدند طبیعت به روش «حصولی» (علّی – تبیینی) مطالعه میشود ولی حیات روانی به روش «حضوری» (دلیلی – تفهمی). نکتۀ مورد نظر آنها این است که در شناخت طبیعی ما چیزهایی را میشناسیم که از جنس ما نیستند، ولی در شناخت انسانی موضوع شناخت ما چیزی است همچون خودمان که با او همدلی داریم.